مشرق - اوستا، شاعری بود از نسل شهریار و سایه و بزرگان دیگر. از نسل مشفق و دیگرانی که تا هنوز سایهشان بر سر ما هست. خودش بود. شبیه خودش. آزادمرد بود و صمیمی و باگذشت. آراسته به علوم فراوان قدیم و جدید.
او را بدیل خاقانی هم میگفتند در روزگاری که یلان قصیدهسرا بودند و در میان آن همه قلهی غزل نیز، غزل اوستا روانی و شادابی و از همه مهمتر استحکام زبانی خاص خود را داشت. شعرش با فخامت بود؛ اما صمیمیت هم داشت و مایههایی از تفکر و اندیشه شرقی را نیز یدک میکشید. اوستا معلم هم بود. تواضع، ذاتی شخصیت او بود و دست و دلبازترین شاعری بود که میشناختمش. آن روزها که جوانک شاعری بودم، به تفنن؛ روزی این مصرع موزون بر زبانم گذشت که: انگشتر عقیق اوستایی... و همین کافی بود که استاد انگشترش را بیرون آورد و به من تحفه کند و من هم شاگرد نسبتاً بدی نبودم که آن هدیه را نپذیرفتم.
همین که غریبهای حتی از او توصیهنامه میخواست و او دل هیچکس را نمیشکست (حتی برای کسانی که واسطه آشناییشان با استاد یک سلام و علیک خشک و خالی بود) و به فلان رئیس و مدیر کل نامه مینوشت، برای ما که از شاگردان کوچک استاد به حساب میآمدیم؛ جای حیرت و سوال داشت.
بعد فهمیدیم که شاعر یعنی مهرداد اوستا. کسی که هیچ دلی را نمیشکست کافی بود 2 هزار تومان در جیبش باشد و رانندهای او را در مسیری مثلاً به اندازه میدان ارگ تا بهجتآباد جابجا کند. نمیگفت آقا کرایه من چقدر میشود. 2 هزار تومان را میداد و از راننده هم تشکر میکرد و راننده میماند که این بنده خدا یا عقلش پاره سنگ میبرد و یا پسر قارون است. اما مهرداد اوستا فقط مهرداد اوستا بود.
مردی که با همین بزرگواری در روزگاری که همکاری با شاعران انقلاب از طرف بعضی جوجه روشنفکران گناه کبیره به حساب میآمد. مردانه به میدان آمد و زیر پر و بال شاعران جوانتری مثل سیدحسن حسینی و قیصر و سهیل و جوانترهایی مثل من و کاکایی و ... را گرفت. آن هم بدون هیچ توقعی و وقتی هم رفت، آخرین پولهای جیبش را شاید ساعتی قبل از رفتنش داده بود به آخرین راننده خوششانس شاعری که دل هیچ شاعر جوانی را نمیشکست.
آخرین سالهای حیات استاد بود و سعادت یار من شده بود و با استاد در ارومیه بودم. میهمان شب شعری. از آن سالها تقریباً 15 سال میگذرد و در همان یکی دو روزی که در محضر استاد بودم بسیاری از روحیات زیبا و ارزنده این بزرگمرد را از نزدیک شاهد بودم. روزی از استاد خواستم که زیباترین بیتی را که شنیده یا خوانده برایم بگوید و استاد این بیت را خواند. از امیرخسرو در نعت پیامبر بزرگ رحمت که:
چنان بر هم زدی هنگامهی صحرای محشر را
که طومار شفاعت در کف پیغمبران گم شد
همان شب این غزل را استقبال کردم و برای استاد خواندم که طبق معمول تشویق کردند و بعد هم صحبتمان ادامه پیدا کرد بر سر تشویقهای استاد که سوبسیدش بالا بود و به انواع و اقسام شاعران آسیبپذیر هم تعلق میگرفت و مثل مولانا که دل هیچ شاعری را نمیشکست، استاد هم دل ما را نشکست. هنوز هم وقتی خلوتی دست میدهد و با استاد مشفق و ساعد و سهیل و عبدالملکیان و جبار و دوستان دیگر به یاد اوستا میافتیم از ته دل میگوییم خدا رحمتت کند استاد! و خدا را شکر میکنیم که استادان خوبی داشتیم و اوستا یکی از آن بزرگان بود که افتخار درک حضورش را داشتیم. الان هم که به من تلفن زدند که وقت کم است و شاگرد استاد است و چیزکی بنویس بیاختیار دستم به قلم رفت و این چند کلام را منباب ادای وظیفه نوشتم و همین حالا استاد آمده است با یک تاکسی دربست روبروی جایی که من ایستادهام و من دارم میروم به دستبوسی استاد و میگویم کجا بودی این همه سال استاد!
* علیرضا قزوه
او را بدیل خاقانی هم میگفتند در روزگاری که یلان قصیدهسرا بودند و در میان آن همه قلهی غزل نیز، غزل اوستا روانی و شادابی و از همه مهمتر استحکام زبانی خاص خود را داشت. شعرش با فخامت بود؛ اما صمیمیت هم داشت و مایههایی از تفکر و اندیشه شرقی را نیز یدک میکشید. اوستا معلم هم بود. تواضع، ذاتی شخصیت او بود و دست و دلبازترین شاعری بود که میشناختمش. آن روزها که جوانک شاعری بودم، به تفنن؛ روزی این مصرع موزون بر زبانم گذشت که: انگشتر عقیق اوستایی... و همین کافی بود که استاد انگشترش را بیرون آورد و به من تحفه کند و من هم شاگرد نسبتاً بدی نبودم که آن هدیه را نپذیرفتم.
همین که غریبهای حتی از او توصیهنامه میخواست و او دل هیچکس را نمیشکست (حتی برای کسانی که واسطه آشناییشان با استاد یک سلام و علیک خشک و خالی بود) و به فلان رئیس و مدیر کل نامه مینوشت، برای ما که از شاگردان کوچک استاد به حساب میآمدیم؛ جای حیرت و سوال داشت.
بعد فهمیدیم که شاعر یعنی مهرداد اوستا. کسی که هیچ دلی را نمیشکست کافی بود 2 هزار تومان در جیبش باشد و رانندهای او را در مسیری مثلاً به اندازه میدان ارگ تا بهجتآباد جابجا کند. نمیگفت آقا کرایه من چقدر میشود. 2 هزار تومان را میداد و از راننده هم تشکر میکرد و راننده میماند که این بنده خدا یا عقلش پاره سنگ میبرد و یا پسر قارون است. اما مهرداد اوستا فقط مهرداد اوستا بود.
مردی که با همین بزرگواری در روزگاری که همکاری با شاعران انقلاب از طرف بعضی جوجه روشنفکران گناه کبیره به حساب میآمد. مردانه به میدان آمد و زیر پر و بال شاعران جوانتری مثل سیدحسن حسینی و قیصر و سهیل و جوانترهایی مثل من و کاکایی و ... را گرفت. آن هم بدون هیچ توقعی و وقتی هم رفت، آخرین پولهای جیبش را شاید ساعتی قبل از رفتنش داده بود به آخرین راننده خوششانس شاعری که دل هیچ شاعر جوانی را نمیشکست.
آخرین سالهای حیات استاد بود و سعادت یار من شده بود و با استاد در ارومیه بودم. میهمان شب شعری. از آن سالها تقریباً 15 سال میگذرد و در همان یکی دو روزی که در محضر استاد بودم بسیاری از روحیات زیبا و ارزنده این بزرگمرد را از نزدیک شاهد بودم. روزی از استاد خواستم که زیباترین بیتی را که شنیده یا خوانده برایم بگوید و استاد این بیت را خواند. از امیرخسرو در نعت پیامبر بزرگ رحمت که:
چنان بر هم زدی هنگامهی صحرای محشر را
که طومار شفاعت در کف پیغمبران گم شد
همان شب این غزل را استقبال کردم و برای استاد خواندم که طبق معمول تشویق کردند و بعد هم صحبتمان ادامه پیدا کرد بر سر تشویقهای استاد که سوبسیدش بالا بود و به انواع و اقسام شاعران آسیبپذیر هم تعلق میگرفت و مثل مولانا که دل هیچ شاعری را نمیشکست، استاد هم دل ما را نشکست. هنوز هم وقتی خلوتی دست میدهد و با استاد مشفق و ساعد و سهیل و عبدالملکیان و جبار و دوستان دیگر به یاد اوستا میافتیم از ته دل میگوییم خدا رحمتت کند استاد! و خدا را شکر میکنیم که استادان خوبی داشتیم و اوستا یکی از آن بزرگان بود که افتخار درک حضورش را داشتیم. الان هم که به من تلفن زدند که وقت کم است و شاگرد استاد است و چیزکی بنویس بیاختیار دستم به قلم رفت و این چند کلام را منباب ادای وظیفه نوشتم و همین حالا استاد آمده است با یک تاکسی دربست روبروی جایی که من ایستادهام و من دارم میروم به دستبوسی استاد و میگویم کجا بودی این همه سال استاد!
* علیرضا قزوه